زن ایرونی زن ایرونی رفتیم مشهد خونه خواهر نا مادریم اونا ازمون پذیرایی کردن بعد زنگ زدن زن بابام اومد وقتی اومد خیلی تو قیافه بود ما رو برد خونشون خونه بابام و خودش کلی در زدیم تا بابام در رو باز کرد با تعجب به ما نگاه کرد ادامه مطلب ... دیگه کم کم داشتم بزرگ میشدم اما هرچی بزرگتر میشدم بیشتر به این نتیجه میرسیدم که من توی اون خونه مثل یه موجود اضافه هستم باهام خوب برخورد نمیشد از همه طرف رگبار بهمم میبستن
ادامه مطلب ... کودکی من همه توی دعواهای مامانم و مادر شوهرش بود اما اون موقع اینا هیچ کدوم غصه نداشت من با عروسکم سرگرم بودم وخوشحال بودم. وقتی مامان و بابام دعواشون میشد من فقط میترسیدم از گریه های مامان سر در نمی آوردم....
ادامه مطلب ... |
||
![]() |