نوجوانی من قسمت چهارم
 
زن ایرونی
زن ایرونی

رفتیم مشهد خونه خواهر نا مادریم

اونا ازمون پذیرایی کردن بعد زنگ زدن زن بابام اومد وقتی اومد خیلی تو قیافه بود

ما رو برد خونشون

خونه بابام و خودش

کلی در زدیم تا بابام در رو باز کرد با تعجب به ما نگاه کرد

کلی جا خورد بیچاره

رفتیم تو و نشستیم

زن بابام رفت آشپزخونه مادربزرگم هم شروع کرد به حرف زدن

به پدرم گفت بار رو آوردیم اینجا بمونه

اونجا نه پدر بالا سرشه نه مادر احتیاج به محبت شما داره

زن بابام عین برق گرفته ها اومد تو شروع کرد به جارو دستی کشیدن(بهونه دیگه ای نداشت)

یهو گفت:من نمیخوام این اینجا باشه

(مگه نگفته بود من مامانت میشم؟)

عمم با دست کوبید بهم گفت:بگو نوکر زنتم اینجا میونم

حالم دگرگون بود

چرا میخواست منو از سرش باز کنه؟

منم عین کوزت گفتم

زن بابام گفت:نوکر نمیخوام

خلاصه به هر دردسری بود منو چپوندن اونجا

یه بار هم رفتیم خونه خانواده زن بابام روستا بود

خونشون عین خونه مادربزرگه بود همون کارتونه که مخمل داشت

خلاصه مادر بزرگم و عمم رفتن

عمم گفته بود زن بابامو مامان صدا کنم تا دوسم داشته باشه

ییه بار جلو همسایشون گفتم مامان......

گفت من که مامانت نیستم

دلم نمیخواد تو دخترم باشی..........

دلم شکست

چیزی نگفتم اشک تو چشام جمع شد رفتم خونه

بابام تقریبا هفته ای یک بار میومد

زن بابام دائم تخم مرغ درست میکرد

نهاروشام

بابام هم که میخواست بیاد نهایتا کوکوسیب زمینی بود یا آش

میگفت بابات اونجا برنج میخوره

خونشون یه جای گند بود کوه داشت پر از آدم ندیده بود

بابام هفتهای 500 تومن بهم میداد

(زیاد بود نه؟)

من مانتویی بودم زانو شلوارم هم پاره شده بود

اونموقع یه شلوارایی مد شده بود ساتن بود 2500

منم خریدم

تا اومدیم خونه زن بابام لباسامو از تو کمدش ریخت بیرون گفت میشکنه

منم چیدمشون کنار اتاق

یه شب بابام نبود زن بابام گفت دارم بهت نون اضافه میدم از شکم خودم میزنم میدم بهت

خونشون کولر نداشتن یه پنکه بود که میزد سمت خودش و من از گرما زار میزدم نمیتونستم بخوابم

کنارشم نمیذاشت بخوابم

من تازه دم دمای صبح که خنک میشد میخوابیدم اون 5 صبح میرفت حیاطی که خاکی بود رو میشست

خسته بودم از روزگار از مادرم پدرم..............

زن بابام میگفت اگه میخوای درس بخونی خودت باید بری کار کنی خرج لباس مدرسه و کتاباتو بدی

من جلوی چشم پدرم دنبال کار گشتم و اون هیچ چیز نگفت

(نمیدونم میون اون عموهای تحصیلکردم چرا این باید پدر من میشد؟)

موهام بلند بود تا پائیین کمرم

خیلی پر بود

زن بابام نامردی نکرد و تاید(پودرلباسشویی)میداد سرمو بشورم

میگفت موهات زیاده شامپوم تموم میشه

موهام همینطور میریخت

(نکرد اقلا از اینایی که دونه های آبی داره بهم بده)

گرسنه بودم

آخه دیگه چیزی از گلوم پایین نمیرفت

یه هفته بود چیزی نخورده بودم

پدرم اومد

زن بابام گفت میخواد بره بیرون

گفت منو نمیبره

گفتم من کارارو میکنم تا تو بیای

گفت نمیخوام وقتی نیستم کسی خونم باشه

بابام بهم گفت برو خونه خواهرت

(خواهرم هم مشهد زندگی میکرد اما نمیذاشتن برم.مادرم هم همینطور گفته بودم در مطالب قبلی...)

منم شادوخرم رفتم

اماحالم بد بود

با تاکسی رفتم

خواهرم خونه نبود شماره برادر شوهرشو داشتم زنگ زدم اومد اونجا دید حالم بده

زنگ زد به مادرم و منو با تاکسی فرستاد اونجا

مامانم منو دید

گفت:چقدر لاغر شدی

من از حال رفتم

برام غذا درست کرد اما به خاطر اینکه چند وقت بود چیزی نخورده بودم نتونستم بخورم

موهامو کوتاه کوتاه کرد

هر قیچی که لای موهام میبرد من اشک میریختم

گفت نمیذارم دیگه بری

فرداش رفتیم از بابام وسایلمو بگیره

بابام گفت من دیگه دختری به نام بهار ندارم

بهار مرده........

چرا؟شما میدونید چرا؟چون اونا منو تو این دنیا آوردن و دیگه هیچ کدومشون منو نمیخواستن؟چون من حاصل یک شب بیداریشون بودم؟

ادامه دارد............


نظرات شما عزیزان:

Maryam
ساعت12:41---17 مهر 1392
آدمی را آدمیت لازم است؛
عود را گر بو نباشد، هیزم است ...


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







           
سه شنبه 30 فروردين 1390برچسب:نامادر,مادر,بهار,زن,پدر,, :: 15:26
بهار

درباره وبلاگ


زن ایرونی یعنی..؟
آخرین مطالب
نويسندگان
موضوعات


ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 28
تعداد آنلاین : 1

جاوا اسكریپت