بعد از طلاق
 
زن ایرونی
زن ایرونی
بعد از طلاق برگشتم مشهد خونه ی مادرم

مادرم گفت لوازمتو بفروش

میخوای چیکار؟

منم همه رو به جز چینی هامو فروختم

پولشو مادرم ازم گرفت گفت بهم قرض بده منم دادم

به شوهر خواهرم نگفتیم که من طلاق گرفتم

چند ماهی گذشت

یه روز شناسنامم روی میز بود

فضول خان برداشت خوند و فهمید

اما نگفت که فهمیده

چند روز بعدش تولد خواهرم بود

خواهرم گفت شوهرش گفته اگه بهار بیاد برات گاز فر دار میخرم

گفت:بیا دیگه یک کم بزنیم برقصیم به خاطر من

خب ما همیشه دورهم کلی بزن و برقص داشتیم

منم رفتم

شبش خواهرم اینا طبق معمول آب شنگولی خوردن و طبق معمول خواهرم کلی تگری زد

به دلم بد افتاده بود

رفتم کنارخواهرم دراز کشیدم روی تخت گفتم اگه بخوابی منم کنار تو میخوابم

شوهرش اومدو به زور خواهرمو و منو برد تو پذیرایی

گفت خرابش نکنید دیگه

خواهرم روی مبل نشست

شوهرش یه کوچولو برام اورد گفت

به خاطر سلامتی خواهرت......

منم عین احمقا خوردم

چشم به خواهرم بود که نره

یهو دیدم نیست غیب شد

نشستم روی مبل گفتم من خسته شدم

دیگه چیزی نفهمیدم

نور تلوزیون بهم میخورد

بیدار شدم

وای خدای من

لباسم بالاست .......................

شوهر خواهرم بالای سرم بود

خودمو به زور بلند کردم رفتم تو اتاق بچه ها درو قفل کردم

خدای من چی شد؟

باز انگار بیهوش شدم

ساعت 6 صبح بیدار شدم
تو شوک بودم
نمیدونستم چنین اتفاقی افتاده واقعا./؟؟

بی صدا بلند شدم رفتم کوه


کسیو نداشتم که بهش بگم

نمیدونستم به مادرم اینا بگم یا نه

خیلی گریه کردم

اخه با مادرو برادرم کلی مشکل داشتم دیشبش هم شوهر خواهرم داشت بهم میگفت من هستم غصه نخور با ما زندگی کن

دیشب کلی امیدواری بهم داده بود اما بعدش......

کلی زار زدم جیغ کشیدم خودمو به درو دیوار کوبوندم

از این جریان گذشت و من دیگه خونه ی خواهرم نرفتم

مادرم هم که هر روز بیشتر ازارم میداد میگفت باید بری

برو روی پای خودت وایسا

من که هیچ کاری بلد نبودم

من که هیچ وقت تو جامعه رها نبودم میترسیدم
شوهر یکی از دوستام منو با ادمای خوبی مثل اقای اعلایی و آقای صنعت نگار اشنا کرد

اقای علائی برام کار پیدا کرده بود باید میرفتم  اونجا

صبح مادرم بلند شد و طبق معمول کل اهالی محلو به من بستو هرچی که از دهنش در اومد تو راهرو به من گفت

منم گریون رفتم

تا رسیدم دیدم اقای علائی اونجاست تعجب کردم گفتم شما اینجا چیکار میکنید؟گفت مادرت بهم زنگ زده گفته تو حرفای بدی بهش زدی

نگاش کردمو گفتم:من؟

گفت بریم ازش معذرت خواهی کن

منم زدم زیر گریه و کلی باهاش حرف زدم

از شوهر خواهرم ار تهمتها گفتم

اومد خونمون باهام

تا با مادرم حرف بزنه

برادرم هم بود

مادرم گفت:اقای علائی بهار باید از اینجا بره

بره روی پای خودش وایسه

اقای علائی هم هرکاری میکرد نمیتونست بفهمه چرا؟

مادرم میگفت برادرش میخواد این بره و اقای علائی گفت به هر حال باید بهش فرصت بدید و رفت

منم جریان شوهر خواهرمو به مادرم گفتم

اما فقط کمی فحش کوچولو نثارش کردو بهش چیزی نگفتیم به خاطر خواهرم

تهمتها پابرجا بود و من بیکار

خواهرم یه روز بهم گفت:بهار تو چشت دنبال شوهرمه؟باهاش برنامه ای داری؟اون دنبالته

منو میگیییییی

داغون شدم

جریانو براش گفتم

و اون به شوهرش گفت

شوهرش به من گفت دست بذار رو قران که چنین چیزی بوده

من گذاشتم

و اون گذاشت و گفت:اگه بوده یادم نیست

و من این وسط شدم ادم بد

یک زنی که مهر بیوگی خورده و تازه فهمیدم که چی شده و من چی شدم

مادرم گفت باید بری

گفتم پول ندارم پول لوازمم رو بده.یه لیست گذاشت جلوم گفت:این مقدار خرج بچت کردم.فلان روز فلان قدر برای تو خرج کردم ووووو.......

کاری از دستم برنمیومد

کار پیدا کردم

تو یه شرکت تبلیغاتی

دنبال خونه میگشتم تو هر بنگاهی که میرفتم میگفت پول پیش؟من گریه میکردمو دست از پادرازتر

یکیشون گفت صیغم شو

یکیشون داشت بهم خونه نشون میداد گفت یه بوس بده و من زدم تو گوشش جالب اینجاست که پسر صاحبخونه ی مادرم بود

بالاخره دلو به دریا زدم به مدیر مالی اون شرکت مشکلمو گفتم و ازش 200 هزار وام خواستم

گفت خونه پیدا کن بهت میدم

بالاخره پیدا کردم

آقای ربانی اومد بنگاه تا پول پیشو بده 200 پول پیش بود 60 اجاره

پول پیشو داد اجاره ی اول و پول بنگاهو داد و به بنگاه دار گفت که من خواهر زادش هستم

و وقتی اومدیم بیرون بهم گفت من این پولو دادم بهت یه چیز ازت میخوام

سرم گیج رفت داشتم سکته میکردم

چی میخواد وای خدااااااااااااا

گفت هیچ وقت واسه پول تنتو نفروش

من گریه کردمو کلی تشکر و اون رفت

فرداش نمیدونم به چه جرمی اومدن بردنش

مهد پسرمو از طریق بهزیستی درست کردم البته بعد از سه ماه دوندگی و یک بار پرخاش به مدیر اونجا بهش گفتم اگه این کارو نکنن من باید برمتن فروشی کنم
اسباب کشی کردم و رفتم و به خانوادم ادرس ندادم هرچند که بهشون خیلی نزدیک بودم

رفتم اما نه یخچال داشتم و نه گاز

ادامه دارد..........

 


نظرات شما عزیزان:

Maryam
ساعت19:49---17 مهر 1392
باز خدا رو شکر تا اینجای داستانت لااقل یه آدم خوب ( آقای ربانی ) دیدیم .

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







           
سه شنبه 14 تير 1390برچسب:, :: 13:34
بهار

درباره وبلاگ


زن ایرونی یعنی..؟
آخرین مطالب
نويسندگان
موضوعات


ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 28
تعداد آنلاین : 1

جاوا اسكریپت