من مادر شدم
 
زن ایرونی
زن ایرونی

خودمو به درو دیوار زدم که بچه رو بندازم

نمیخواستم باعث بد بختیش بشم

به هر کس گفتم من بچه نمیخوام محل نذاشت هیچ کس به دادم نرسید

به مادرم گفتم من بچه نمیخوام زندگیم رو هواست

اما گفت یه دونس چیزی نیست

همه فکر میکردن من فقط مشکل مالی دارم

هیچکس از هیچ چیز خبر نداشت

تسلیم شدم

تسلیم چیزی که خودم نمیخواستم

بارداری سختی داشتم

بد ویار بودم وقتی حالم بد میشد شوهرم میگفت دروغ میگی

حق نداشتم چیزی هوس کنم چون ناراحت میشد

گرسنه بودم دلم غذای خوب میخواست

یه روز مادر بزرگش مهمون داشت

وای چه بوی مرغی میاد

من مرغ میخوام

رفتم پایین یه چرخی زدم و هی گفتم به به چقدر غذاتون خوش بوه

رفتم بالا ساعت 5 شد 6 شد ......12 شب شد

من مرغ میخوام

خیلی هوس کردم

مادربزرگش ایتا هم به خاطر اینکه اون بهشون اجاره نمیداد دیگه با منم بد شدن

اون هوس تا ابد با من موند

هیچ چیز برای خوردن نیست

خودمو هر چند وقت تلپ میکنم خونه مادرشوهرم

اینجا شلوغه

اعصابم خراب میشه

اینم که غذا خوبش سوسیسه

آخ حالم بده.........

همش تنها بودم بازم شوهرم نمیومد

دیگه تکونای بچه رو حس میکردم

خوب یادمه اولین تکونش.

انگشتاشو حس کردم ترسیدم

فکر کردم الان از تو نافم میاد بیرون

ترسناک بود

کم کم بهش عادت کردم

سونورافی نشون داد اون موجود زنده ای که تو شکم من داره رشد میکنه پسره

کلی اسم قشنگ انتخاب کردم

7 ماهگی مامانم سیسمونیمو آورد و یه جشن کوچیک

مادر شوهرم برام یه عروسک آورد که خراب بود واسه بچگی بچه هاش بود آبروم رفت

بعد از چند روز مادرم رفت و قرار شد ماه آخرم بیاد

هر روز سخت تر از دیرو با اون شکم چقدر سخت بود این همه پله رو برم بالا و پایین

تو ماه آخر بودم و منتظر مادرم

چرا نمیاد؟

بالاخره اومد شب دوم کیسه ی آب پاره شد و ما رفتیم بیمارستان

من از زا///ی//مان طبیعی میترسیدم اما شوهرم میگفت فقط طبیعی

تو بیمارستان دکتر گفت باید س///زا///رین شی

منم گفتم نه شوهرم پول نداره

دکتره گفت:....لق شوهرت به فکر خودتو بچت باش

خلاصه من فارغ شدم از درد

اما یه درد بزرگتر تو سینم داشتم

آینده

پسرمو دادن بهم

چه کله ی پر  مویی داشت چه مژه های بلندی چقدر کوچولو بود وزنش 2 کیلو و 800 گرم

شوهرم اومد بیمارستان بدون اینکه حتی یه شاخه گل برام بیاره

هیچ چی...............

رفتیم خونه مادرم اقلا یه بره برام کشت کاری که پدر شوهرم باید میکرد

خوبه نوه ی اولشون بود

من و بچم

تا دو هفته مادرم تهران بود اما من هیچ چیز برای خوردن نداشتم مادرم منو برد مشهد

 

یک ماه مشهد بودم

خوب غذا میخوردم و شیر خوبی داشتم پسرم همینطوری وزن اضافه میکرد

بعد برگشتم

روز از نو روزی ازنو

پدربزرگش خونشونو فروخت و ما باید از اونجا میرفتیم

ما هم که حتی یه قرون نداشتیم

وسایلارو ریختیم تو پارکینگ اقوام خودمون رفتیم خونه مادرش

مارش گفت وام میگیرم تا با ماشین کار کنه

منم میگفتم این اگه ماشین بگیره خراب میشه اونم میگفت هر کاری که بخواد میکنه منتظر تو نمیشه

خودمو به درو دیوار میزدم

مادر شوهرم گفت این اینجاست تو هم برو یه روز اونور یه روز این ور

بغض داشت خفم میکرد آخه من با یه بچه کجا برم؟

کارم شده بود هرروز التماس به داییم که بهم 200 پول قرض بده

سردردهای شدید داشتم تا جایی که کلمو میکبوندم زمین

تا اینکه یه بار برای عروسی پسرخالم فامیلها منو دیدن

داغون بودم لاغر عین چوب کبریت در عوض پسرم تپل

کمکمون کردن خنه گرفتم

یه زیر زمین اما از اونجا بهتر بود

ادامه دارد.............

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

Maryam
ساعت12:52---17 مهر 1392


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







           
شنبه 10 ارديبهشت 1390برچسب:مادر,بچه,طلاق,خانه,, :: 17:12
بهار

درباره وبلاگ


زن ایرونی یعنی..؟
آخرین مطالب
نويسندگان
موضوعات


ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 28
تعداد آنلاین : 1

جاوا اسكریپت